محل تبلیغات شما

بنا ندارم من‌بابِ یک‌سال‌ننوشتن مرثیه‌سرایی کنم، هرچند که تا حدی رواست؛ اما حق‌شناسان طوری از این ولایت رفتن که نه‌تنها جرمِ نکرده عفو نمی‌شه، بلکه بی‌جرم و بی‌جنایت سرِ دارم شب و روز! گفته‌ بودم به‌تیغم گر کشد دستش نگیرم و بعد که بی‌جرم به تغیم زد و رفت براش نوشتم آفرین بر دست و بر بازوت باد و. مردان هم ننالند از الم، آره! منتها دلِ بیمار شد از دست و. سوال اینه که این یار در چه حد در این غار است؟ کجاهایِ این قصه، صدجانِ شیرین‌دادن روا نیست؟!

 

قصه، هیچ‌وقت قصه‌ی رفتن نبوده و برنامه هم این نیست که رفتن بشه؛ اما ادامه‌دادن؟ چرا! و آیا می‌شه تویِ این وضعیت ادامه داد؟ قطعا نه.

توی این مدت که نوشتن عملِ مستمر و تکرارشونده‌ای نبود، به "قول‌دادن" زیاد فکر می‌کردم. یه شب رفتم کافه‌ای که اکثر نوشته‌های قبلی بلاگ رو توشون نوشته بودم و شروع کردم به نوشتن. کانسپتِ نوشته، حول حدود فواید و دلایل "قول‌دادن"  بود و بررسی دلایل "اکیداً پای‌بند‌بودنم" به "همه‌ی قول‌هایی که دادم بودم". بعد، شروع کردم به تطبیق‌دادنِ این قضیه با نوشته‌ها و نتیجه‌گیری‌هام. 

[منِ تروماگذرونده‌ی وسواسی‌شده و نگران، بعضی ارزش‌هاش رو بازنگری نکرده بود؛ مثلا چه چیزی از آدمی که قول داده بود مونده؟! و آیا قول، برای باقی‌مونده هم مصداق داره؟! آیا با رویه‌ی قبلی برای هر وضعیتِ بنیادی و حساسی دستورالعملِ مشخصی وجود داره؟ اگر نداره چه کاری می‌شه کرد؟ چه کاری باید کرد؟ ماهیتِ قول‌ها چی بودن؟ و غیره و غیره.]

خلاصه، به "قول‌دادن" و مسائلِ پیرامونش فکر کردم و خروجی واضح بود: برای بعضی چیزها جوابی ندارم و ااما باید براشون جوابی داشته باشم.

و فهمیدم قبلش لازم دارم تا حدی بدونم تفاوت من با کسی که بودم چیه؟ تغییر کردم؟ رشد کردم؟ عوض شدم؟ و مشابهاتشون! این روزها، دارم رویِ این قضیه کار می‌کنم. قبل‌تر، به فاصله‌ی کسی که هستم و کسی که می‌خوام باشم زیاد فکر کردم و به یه تعدادی جواب هم رسیدم؛ منتها انگار با روشی که الان دارم، لازمه جوابِ این سوال‌ها رو هم بدونم. یحتمل به‌زودی باید این روش رو هم بررسی کنم ببینم چه‌طوری می‌شه تغییرش داد8-|

قصه هیچ‌وقت رفتن نبوده! اما حالا که تصمیم گرفتم این قضیه یکی از مهم‌ترین بخش‌های زندگیم باشه و وضعیت این‌طوری هست، باید فکر کنم ببینم چه‌طور می‌تونم توی این شرایط پاسخ‌گویِ خودم باشم(!)

***

قصه هیچ‌وقت رفتن نبوده!

منتها همین‌طوری رویِ هوا که نمی‌شه موند! الکی که نمی‌شه کارِ سخت کرد! سخته و مقصد هم بس بعیده! و. من می‌خوام، پس باید یه راهی براش پیدا می‌کنم! قرار نیست صرفا با اراده‌کردن سست نگردد پای من از طریق. باید تغییرات ایجاد کنم. دلم نمی‌خواد چیزی رو عوض کنم، ولی من که همیشه فکر کردم به حرفِ دل صرفا وقتایی باید گوش کرد که عاقلانه باشه، الان چه‌طور می‌تونم به حرفش گوش کنم؟ خودت بگو گوجه! تو که فقط به حرفِ دلت گوش کردی و مهم نبود چی می‌گه و چرا! یه روزی به حرفِ دلت، خواستی بیای، به حرفِ دلت قول دادی، به حرفِ دلت لج‌بازی کردی، به حرفِ دلت رفتی، به حرفِ دلت متنفر شدی، به حرفِ دلت کارِ نکرده رو تلافی کردی. می‌بینی؟ به حرفِ دل گوش‌کردن. نه! با بد و خوبش کاری ندارم! فقط می‌بینی نتیجش چی شد؟ چرا! من هم به حرفِ دلم گوش می‌دم، منتها وقتی عقلم می‌گه منطقا الان وقتشه! و نه! شماتت نمی‌کنم و توقع هم ندارم مثل هم باشیم! حرفِ من سادست و واضح: نتیجه چی شد؟

یه روزی، یه دختربچه بودی که بهش گفتم احساست به‌خاطرِ سنته! فراموش می‌شه. عصبانی شدی! گفتی: معلومه که نه! تو اصلا به چه حقی به من و احساسم توهین می‌کنی؟». گفتم اگه منطقت نذاشت چی؟ گفتی: پسمشکل رو حل می‌کنیم». بهت گفتم اگه یه روزی پشیمون بشی چی؟ گفتی: انتخابِ خودم بوده! مسئولیتش با منه». شاکی شدی که برات شخصیت قائل بشم و بذارم مسئولیتش برای خودت باشه. باز گفتم همه‌ی این حرفا می‌گذره. گفتی: معلومه که نه! به چه حقی چنین تهمتی بهم می‌زنی؟»؛ این سال‌ها اما چه‌طوری گذشت؟

یه روزی، دلت خواست بری برای فلانی بجنگی. فهمیدم! گفتی فقط می‌خواستی لج‌بازی کرده باشی(!) و اون‌جوریام نبوده(؟). باز رفتی. فهمیدم. فهمیدم دوستش داری. فاصله گرفتم. توی همون روزا برام نوشتی تا همیشه می‌مونی، اما فلانی رو محکم نگه داشتی. جلوت نخندیدم؛ نمی‌خواستم بهت بر بخوره؛ اما خندیدم! خنده‌دار نبود؟ 

گذشت. بهت گفتم چرا فاصله گرفتم. فاصله کم شد؛ ولی خودت رفتی. رفتی پیشِ فلانی. تموم که شد،  وقتی که نشد، بهم گفتی رفته بودی تلافی کنی! پرسیدم چی رو؟ گفتی این‌که گذاشتی برم پیش فلانی رو. گفتی همه‌ی دردی که کشیدم حقم بوده! گفتی اگه عرضه داشتم نمی‌ذاشتم خیانت کنی.

اونی که عرضه نداشت و خیانت کرد و رفت، تو بودی نه من! هنوزم نمی‌دونم چه‌طوری این هیولا رو از من توی ذهنت ساختی! اما می‌دونم هیچ‌قت نخواستی چیزی رو درست کنی و. این چیزیه که نمی‌گنجد. این که آخرِ همه‌ی اینا، بازم شاکی و متوقعی. این‌که تا این حد مسئولیتِ هیچی رو قبول نمی‌کنی برام عجیبه! و عجیب‌تر این‌که هیچ‌وقت برای درست‌شدنش کاری نکردی. صبر نکردی. حرف نزدی. دنبالِ مشکل نگشتی. تازه! همه‌چی رو ریختی به هم. دعوا کردی. پس زدی. با همه‌ی اینا. واقعا می‌خوای باور کنم این قضیه برات ارزشی داشته؟ باور کنم من رو دوست داشتی و خواستی له‌شدن و زجر‌کشیدنم رو ببینی؟ باور کنم ماجرامون اهمیتی داشته و صرفا ولش کردی و رفتی؟

حتی اگه اشتباهی هم کرده بودم، کم خواستم حرف بزنم که بفهمم چی بوده و حلش کنم؟ کم موندم؟ این همه سال گذشته و تو هنوز بابتِ اشتباهِ خودت، از یه پسرِ ساله شاکی هستی؟! این همه سال گذشت و من همیشه خواستم که باشم و تو هربار با هرجوری شد نذاشتی و دورم کردی و همیشه هم شاکی بودی که من اونیم که نمی‌خواد. که نخواسته. 

راستشو بخوای الانم تویِ روت نمی‌خندم که بهت بر نخوره! اما می‌خندم. و می‌ترسم! چیزه. واقع حس می‌کنم خیلی گیاهی:| واقعا در برابر حل مشکل و صحبت‌کردن مقاومت می‌کنی یا ذاتیه؟! :-w

بگذریم! من که نمی‌دونم سنگ رو با چه زبونی می‌شه به حرف آورد، به حرفم که بیای بجز اکاذیب و توهین چیزی نمی‌گی که:-؟ مگه خردسالی آخه؟! مشکلت با متمدنانه صحبت‌کردن چیه؟:-< بازم خودم یه کاریش می‌کنم! منتها. یه وقتایی فکر می‌کنم این قضیه برات از چیزی که برای من هست هم مهم‌تره! از این جهت که حل‌نشدنش داره فشارِ زیادی بهت میاره. امیدوارم برای بعضی چیزا دیر نشه. امیدوارم حداقل با خودت لج‌بازی نکنی.

و امیدوارم خروجیِ نتیجه‌گیری‌های جدید چیزی باشه که. بابتِ خیلی چیزا نگرانم.

 

+ نه! تیکه نمی‌ندازم. واقعا این‌طوری فکر می‌کنم.

+ بله! می‌شه تا این حد ازت ناامید باشم و بهت علاقه داشته باشم.

+ نگرانم! چون می‌تونم بهت علاقه داشته باشم و خیلی چیزایِ دیگه.

+ و نگرانم! چون می‌تونم برم! و نمی‌دونم نتیجه‌ی فکرام چیه.

+ آره! با عجز پرسیدم: پس بازم اشتباه کردم؟». واقعا مستاصل و درمونده بودم. طوری شدی که حرف زدنِ باهات. یا حداقل امیدوار بودن به نتیجه‌داشتنش اشتباهه:-<

+ شاید! کم بلد نیستم، اما اون‌قدری که برای این وضعیت کافی باشه نمی‌دونم! درسته!

+ اما قطعا! واضح و مشخصه که تو خیلی بیش‌تر از من بلد نیستی! مدعی.!

+ و اینا، برای آدم‌های بیرونی حرفِ مفته دیگه. حیف! کاش حرفِ مفت نبود؛ اما مگه واقعیت غیر از اینه؟ غیر از اینه که اینا فقط برای من هستن و به من مربوط می‌شن؟ غیر از این بود، من باید اینا رو این‌جا می‌نوشتم؟ نباید به یه "آدمیزاد" می‌گفتمشون؟!

 

***

 

+ آخرش هم درهم‌نوشته شد! حرف زیاد بود و. توی بلاگ‌ها و غیره و غیره کلی تغییر توی راهه! منم دلم می‌خواست بنویسم و. این‌جا رو گیر آوردم. به طرزِ عجیبی بلاگ‌های دیگم خواننده داره، ولی این که آدرسش رو هم دارن، کلا یک ساله خواننده نداشته:|

+ من یکمِ دیگه پول در بیارم، می‌تونم مدعی شم که ماهی 13 رو می‌گیرم و این کفِ توقعِ مالیِ من از این سال بود. حالا درسته که من ماهانه حقوق ندارم! ولی اون‌قدری می‌شه که بشه این‌‌جوری هم حسابش کرد. وقت هم دارم. همه‌چی هم روبه‌راهه! منتها کماکان گوجه نیست:| از بحث منحرف نشیم:)) نزدیک به شروعِ استارت‌آپِ جدیدم با پس‌انداز و غیره و غیره.

+ نه! پزِ پولمو نمی‌دم! کدوم احمقی پزِ حدودِ هزاردلار تو ماه رو داده که من دومیش باشم آخه؟ بعد اصلا می‌گم اینو کسی نمی‌خونه! عجب ها 8-|

+ کتفم:| کتفِ راستم:| زان سفرِ درازِ خود عزم وطن نمی‌کند:| اینم مثلِ گوجست:|

+ ولی امسال از چیزی که فکر می‌کردم کم‌تر نوشتم و خوندم! منتها تصمیمِ فعلی-قطعی دارم که این 27تا کتاب رو بخونم و تا چندماه کلا چیزی نخونم! زیادی شده دیگه.

+ از من کاملا "تصمیمِ فعلی-قطعی" بر میاد!

+ می‌رم بازی کنم دیگه:| اخیرا دارم با بازی‌کردن آشتی می‌کنم تویِ سنینِ کهن‌جوانی آخرایِ وسطایِ جوانی؟ ها؟

 

 

صدهزاران گل شکفت و بانگِ مرغی برنخاست

حق شناسان را چه افتاد و یاران را چه شد

هفدهم: شبیهِ‌واره‌ی چیزی که نمی‌گنجد

شانزدهم: درهم‌نوشته‌ی کمی در بابِ تسلیم

پانزدهم: در نکوهشِ استاکرِ پرتکرار

رو ,هم ,حرفِ ,گفتی ,یه ,بهت ,به حرفِ ,حرفِ دلت ,این قضیه ,باشم و ,کردم به

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

المستغاث بک یا صاحب الزمان ( عج ) نایلون گلخانه تبریز