محل تبلیغات شما

اشتباه بوده! اشتباه کردم که "به هر دلیلی" کسی که بودم رو نخواستم و باقی‌موندم رو پس زدم و سعی کردم نباشه. اشتباه کردم که "پسربچه" یا شبحی که ازم مونده بود رو نخواستم و سعی کردم چیزهایی که نمی‌خوام رو بخوام! نباید می‌ذاشتم کسِ دیگه‌ای براشون تصمیم بگیره. نباید منکرشون می‌شدم یا سرکوبشون می‌کردم.

چندسالِ پیش، اتفاق‌هایی اتفاد  و بعد، فکر کردم "اون‌طوری‌بودن" احمقانه و اشتباهه. خواستم دیگه اون‌طوری ضربه نخورم یا. حتی دیگه اون‌قدر ساده‌لوح نباشم. ضمنِ این‌که از دستِ "اون‌طوری‌بودن"م هم عصبانی بودم و مقصر می‌دونستمش! هم بابتِ نشدن‌ها، هم بابتِ اذیت‌هایی که کردم و هم بابتِ اذیت‌هایی که شدم. شروع کردم به نوشتن و سعی کردم منکرش بشم و کاری کنم که از بین بره. جایی که برایِ بودنش تصور کرده بودم، تموم شده بود و بینِ انتخاب‌هام، جایی برایِ نگه‌داشتنش نداشتم. امیدی مونده بود؟!

آخرش؟ به خیالِ خودم کنترلش کردم و سعی کردم نباشه. به خیلی چیزا و کارا رسیدم، اما روبات هم شده بودم. تقریبا خوش‌حال نبودم و از چیزی لذتی هم نمی‌بردم. هیچ‌بخشی از ما آدم‌ها، هیچ‌وقت از بین نمی‌ره و چیزی که بوده، همیشه هم هست! پس طبیعی بود با "اون‌قدر ناراحت‌بودن"ِ یه تیکه از خودم، خوش‌حال هم نباشم. طبیعی بود که خواسته‌هاش هنوزم باشن و. من مدام بهش می‌گفتم: نمی‌شه»، دیگه نمی‌شه» و دیگه نمی‌تونی»؛ اما اونم نمی‌خواست بفهمه. خیلی انرژی می‌گرفت و. حتی اگر می‌ذاشتم باشه، جایی داشت که بره؟ با بی‌جایی چی‌کار می‌کرد؟

 

حالا که حالم خوب نیست. حالا که همیشه یه چیزی کمه. حالا که خیلی‌وقته تصمیمی نداشتم و با همه‌ی چیزایِ دیگه‌ای که نوشتم، انگار برایِ رسیدن به خیلی از جواب‌ها بهش نیاز دارم. برایِ داشتنِ حسِ خوبم بهش نیاز دارم و. مگه همین قسمت باعثِ بخشِ قابلِ توجهی از این سردرگمی‌ها و درد نیست؟ مگه همین قسمت نبوده که یه جایی مونده؟ مگه تصمیمِ رفتنم رو اون نباید می‌گرفته؟ یا اگه قراره همه‌ی من تصمیمی رو بگیره، مگه قرار نیست اون هم جزوِ این "همه"هه باشه؟ چه‌طوری می‌شه "همه‌"ی خودم باشم، درحالی که نمی‌ذارم اون باشه؟

"سرکوب"کردنِ این‌همه از خودم. این‌همه "فرار" و "ترسیدن" اشتباه بوده. احتمالا خیلی "ناامید" بودم که نجنگیدم، اما هرچی! الان، می‌دونم باید بذارم باشه. منظورم این نیست که همه‌ی زندگیم رو با این بُعد از خودم جلو ببرم! اما دیگه نمی‌خوام تویِ "سایه" نگهش دارم. می‌دونم که دوباره برگردوندنش نه راحته و نه زود اتفاق میفته! می‌دونم که این تیکه از من، هم سردرگمه و هم نگران و حتی خیلی چیزایِ دیگه! می‌دونم ممکنه خراب‌کاری کنه. ولی "سایه"؟ دیگه نه.

می‌دونم که اذیتم می‌کنه و زجرم می‌ده تا بیاد! اما عمل(جراحی) هم که کردم، دردِ خودش رو داشت. هرچیزی هزینه‌ای داره و فکر کنم می‌خوام کاری که تقریبا شیش سالِ پیش نکردم رو بکنم و هزینش رو بدم. نگران بودم که اگه باز هم برایِ کسی که شاید دیگه نیست، دل‌تنگی کنه چی می‌شه یا. اصلا می‌تونه نبودنش رو بفهمه و تحمل کنه؟ اما باید یاد بگیره. یا روبرو بشه و تصمیم بگیره؛ هر تصمیمی. می‌دونم که خطرهایِ خودش رو هم داره. مثلا آخرین باری که دیدمش، دفترِ سبزش رو باز کرد و توش نوشت و. سعی کرد همه‌چی رو تموم کنه. درسته که تموم‌کردنش به نتیجه نرسید، اما همون‌جا هم بود که "گسست"ِ اول کامل شد! بعید نیست اگه دوباره باشه، باز همین تصمیم رو بگیره و حتی نذاره زمانی داشته باشم! ولی خب. که چی؟ با سرکوب کردن و انکارش، شاید به خیلی جاها رسیده باشم و برسم، اما حالم که خوب نیست.

 

چند سالِ پیش، یه‌روز کسی که دوستش داشتم، برام کلی توتِ قرمز آورد. خودش چیده بودشون! من دلم نمیومد بخورمشون. حتی می‌ترسیدم یه روز دیگه نبینمش و برام توت نیاره! انگار می‌خواستم تا همیشه تلاشی که برام کرده بود رو داشته باشم! گذاشتمشون تویِ فریزر و. خیلی‌وقتِ بعدش، دیگه فقط می‌شد دور ریخته بشن. باید می‌خوردمشون؟ یا. کارِ درستی کردم؟

با "فرار"کردن، چیزی درست نمی‌شه! فقط همه‌چی عقب میفته و این وسط، زمانه که تباه می‌شه. نتیجه هرچیزی هم که بشه، زندانی کردنِ "این‌همه" از خودم، چه لطف و فایده‌ای داره؟ با بودنش، شاید بتونه خودش و خیلی چیزایِ دیگه رو پیدا کنه. شاید تویِ بودنش، مسیر یا انگیزه‌ای پیدا بشه. یا اگه هیچی هم پیدا نشه، خودش باید بفهمه با "آن میلِ بی‌پایان" چی‌کار می‌خواد بکنه. من می‌دونم هرکاری که کنه. حتی اگه "هیچ‌کاری‌نکردن" باشه، باعث می‌شه چه انتخابی کنم؛ پس وقتشه یه کاری بکنه! حتی اگه بازم بگه: گرچه دانم که به جایی نبرد راهِ غریب؛ من به بویِ سرِ آن زلفِ پریشان بروم.

تا این بچه اسیره. تا من یه زندان و حتی سیاه‌چاله دارم، هیچ‌ حال‌خوبی و خوشی‌ای نیست. باید باشه تا بشه یه کاری کرد! حالا هرقدر هم که برایِ من یا خودش دردناک باشه. باید به‌جایِ غرزدن و شکایت‌کردن، مسئولیت‌پذیر باشه و اگه چیزی می‌خواد راهش رو هم پیدا کنه. حتی. باید باشه که بفهمه چی می‌خواد! "همون‌همیشگی" یا مثلِ سال‌هایِ دورِ دورِ دور، می‌خواد بگه "هرکس که پری‌خو‌تر"؟ یا هرچیزِ دیگه‌ای. این که برایِ "دفاع‌کردنِ ازش" یا "کنترل‌کردنش"، منزویِ و محدودش کنم از آسیب‌دیدن و کنترل‌نکردنش مضرتره و این‌طوری، حتی نمی‌فهمه یه "همه‌ی من"ی وجود داره و بجز تویِ دعواها، حرفشون رو نمی‌شنوه و سرگرمِ خودش و تنهاییشه. این‌طوری محو و گم و تویِ سایه بودنش، حتی باعث می‌شه از خواسته‌ی خودشم دور بشه! چه رسد که بخواد به حرفِ دیگران هم گوش کنه. پس. باید از این "زندان و سیاه‌چاله" خراب بشه و این بچه بیاد که بفهمه(بچه‌هه) و بفهمم باید چی‌کار کنیم. اگر هم نشد؟ این‌طوری تصمیم‌هام خیلی محدود می‌شن؛ ولی دیگه نمی‌ذارم چیزی این رویه رو به‌هم بریزه.

 

+ این‌همه نوساناتِ نوشتاری، احتمالا بابتِ پراکندگیِ موضوعی هست و دفترهایِ مختلفی که توشون می‌نویسم و چیزایِ بیش‌تر. نمی‌دونم.

 

 

دلم از وحشتِ زندانِ سکندر بگرفت

رخت بربندم و تا ملکِ سلیمان بروم

نذر کردم گر از این غم به در آیم روزی

تا درِ می‌کده شادان و غزل‌خوان بروم

ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون

همرهِ کوکبه‌ی آصفِ دوران بروم

هفدهم: شبیهِ‌واره‌ی چیزی که نمی‌گنجد

شانزدهم: درهم‌نوشته‌ی کمی در بابِ تسلیم

پانزدهم: در نکوهشِ استاکرِ پرتکرار

هم ,رو ,خیلی ,یه ,اگه ,کنه ,و سعی ,و حتی ,می‌دونم که ,سعی کردم ,به خیلی

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها